خورشید فلکمرتبه را روی زمین یافت ... (غزلی از فاضل نظری / آن ها)
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
***
آغوش گشاید به تسلای عزیزان؟
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را؟
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
فاضل نظری، آنها
.
بسیار شعر قشنگی بود امیدوارم موفق باشید به وبلاگ من هم سر بزنید امیدوارم خوشتون بیاد.
از زیباترین شعرهایی بود که از آقای نظری خوندم.