تهمت آبرو ... (غزلی از فاضل نظری / آن ها)
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
فاضل نظری، آنها
.
فاضل جان عزیزم کارات و احساست خیلی زیباست .دوستون دارم[گل]
سلام دوست عزیز.واقعا بهت تبریک میگم واسه این وبلاگ عالی که داری.دلم نیومد شعرهاتو خالی بزارم رو وبلاگم واسه همین لینکتون کردم.امیدوارم همیشه موفق باشی
سلام و خسته نباشید . واقعا با اشعار جناب نظری باید زندگی رو کشف کرد . زیبا تر از این ممکن نیست........................................
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند ...